امروز بعد از مدت ها طعم واقعی یک باران را چشیدم. بارانی به شیرینی گریه و تلخی لبخند. ای کاش می شد بتوانم با گریه آسمان گریه کنم و با فریاد هایش فریاد بزنم. افسوس که نتوانستم. هنگامی که احساس می کنی اینقدر تنها هستی که باران هم با تو صحبت نمی کند و به تو مجال همراهی نمی دهد، گویی دیگر بهانه ای برای زندگی نداری. به دنبال نشانه ها می گردی و به هر سو که نگاه می کنی چیزی جز لبخندی تلخ نمی بینی. این چه اخساسی است؟ تمسخر؟ ترحم؟ ترس؟ تشویش؟ یا ...
جرات خسته شدن ندارم. اما نمی دانم تا کجا باید مبارزه کرد! تا کجا باید برای اینکه تنها بتوانی به آسمان بگویی که با من حرف بزن جنگید؟ تا کجا باید به آسمان بگویی من از حرف زدن با تو لذت می برم؟ با من حرف بزن!! تا کجا باید فریاد کشید؟ تا کجا باید ادامه داد؟؟
گاهی با خودم فکر می کنم شاید حقیقت زندگی همین هست. شاید در پشت تمام این ابهامات،ترس ها، تنهایی ها، فریاد ها و گریه ها نوایی جز جریان زندگی به گوش نمی رسد. این است عدالت زندگی: "به هرچه که دل ببندی از دستش میدهی ".
امروز بیش از هر زمانی دوست داشتم حرف بزنم و صدایت را بشنوم! ای آسمان! با من حرف بزن
نظرات شما عزیزان()